عليرضاعليرضا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

عليرضا دنياي مامان وباباش

آنچه که نباید میشد+پنجمین سالگرد عقد مامان و بابا

سلام وجود مامان و خاله های مهربون و دوست داشتنی. این روزها ما فقط آخر هفته دسترسی به لب تابمون داریم و بابا برای کارهای درسیش با خودش میبره شمال و ما از طریق گوشی با دوستامون در ارتباطیم.پس همین جا از همه عذر خواهی میکنم اگه دیر بهتون سر میزنم یا نظر نمیگذارم چون اکثر اوقات کد امنیتی تایید نظرم رو که برای دوستان میذارم نشون نمیده و متاسفانه نمیتونم نظر بدم اما این هفته چه خبر بود: توی پست قبل فراموش کردم که بنویسم کمی آبریزش بینی داشتی و من طبق گفته های قبلی دکترت بهت سیتریزین و سرما خوردگی دادم. بابا محسن سرما خورد و شما بیشتر در معرض سرما خوردگی قرار گرفتی. اما بعد از رفتن بابا محسن که من حس کردم سرما خوردگی در کار نیست درس...
23 آبان 1393
2231 12 18 ادامه مطلب

علیرضا در تاسوعا و عاشورای 93

سلام گل نازم. امسال دومین سالی بود که توی عزاداری های امام حسین شرکت میکردی. خیلی دلم میخواست ببرمت مراسم شیر خوارگان حسینی ولی پارسال بابا محسن گفت کوچیکی و اذیت میشی و سال دیگه میبریمت.همون پارسال که مراسم رو از تلویزیون دیدیم هر دو تا غصه خوردیم که چرا نبردیمت و به خودمون قول دادیم که سال بعد حتما ببریمت.اما امسال هم روزهای هفته رو قاطی کردیم و روز جمعه فکر میکردیم پنجشنبه هست و تا تلویزیون رو روشن کردیم و مراسم رو دوباره دیدیم تازه متوجه ایام هفته شدیم یه همچین پدر و مادر دقیقی هستیم ما هر سال موقع تاسوعا و عاشورا هممون میریم خونه ی مامان رباب و اونجاییم.امسال یه کم با سالهای پیش فرق داشت.فرقشم این بود که هیئت دایی جواد اینا که...
16 آبان 1393

علیرضا در نمایشگاه اسباب بازی

سلام نفسم و سلام خاله های مهربون علیرضا. روز جمعه 2 آبان آخرین روز نمایشگاه اسباب بازی با مامان راضی و خاله زهرا و بابا حبیب راهی نمایشگاه شدیم.اول قرار بود منو خاله بریم بعدش چون شما تو خونه حوصلت سر رفته بود قرار شد که بابا حبیب که داره ما رو میرسونه شما و مامان راضی هم با ما بیاید تا یه بادی به کلت بخوره و کمتر دد بگی اما همین که خواستیم از ماشین پیاده بشیم چنان با معصومیت نگاهمون کردی که دلم نیومد نبرمت با اینکه میدونستم چه بلایی سرمون میاری.طفلی بابا حبیب هم مجبور شد تو اون شلوغی یه جایی چند صد کیلومتر اون طرف تر پیدا کنه و منتظرمون باشه. وارد نمایشگاه که شدیم کلی ذوق کردی و خوشحال بودی و منم خوشحال از اینکه انگار اشتباه کردم و شم...
9 آبان 1393
1857 13 21 ادامه مطلب

علیرضا در شمال آخر مهر 93

سلام نفس مامان ودوست جونیای خودم. این روزا انقدر درگیرت شدم که برای شونه کردن موهام هم وقت کم میارم.دیگه نمیتونم مثل قبل به خودم برسم.منی که عشق خرید برای خودم بودم الان فرصت ندارم و اگه هم بیرون برم به خاطر هیکل خوبم از خرید پشیمون میشم و به همون داشته های قبلیم کفایت میکنم و منتظر روزی هستم که باز به دوران خوب خوش هیکلی برگردم(خیلی از خود متشکر بودم در این معقوله  اصلا نمیتونی تصور بکنی یه آدم چقدر میتونه بابت این مسئله فخر بفروشه. والان گمونم نفرین اون دسته از افراد که مدام بهشون گوشزد میکردم که کالری فلان غذا بالاست و الان که اینو خوردی باید فلان قدر بدویی و فلان قدر فلان ورزش رو کنی که بسوزه دست و پام رو گرفته و به تنها چیزی ک...
4 آبان 1393
3487 10 14 ادامه مطلب
1